مقاله ای از رسول شکری نیا دروصف میرزا احمد الهامی؛ فردوسی حسینی
مقاله ای از رسول شکری نیا دروصف میرزا احمد الهامی؛ فردوسی حسینی
فردوسی حسنی ؛ شاعری دلداده و شیفته حضرت اباعبدالله الحسن(ع)
در طول تاريخ، لطف، محبت و كرامت پيامبر مكرم اسلام و ائمه اطهار (ع) شامل حال بسياري از حاجتمندان و نيازمندان شده است كه «فردوسي حسين» يكي از آنهاست. او وقتي زبان به شعر گشود، اين لقب را از يك شاعر آئيني هديه گرفت.
بسياري از افراد كه گرفتار بودند و نياز و احتياجي داشتند براي آزادي و يا به دست آوردن چيزي مورد توجه اهل بيت (ع) قرار گرفتهاند.
مهم، رفع احتياج آنان نيست، بلكه توجهي بود كه اهل بيت (ع) به آنان داشتهاند. سرنوشت بزرگان بسياري را ديده و شنيدهايم كه دست به دامان امامان بزرگوار شده و دست خالي برنگشتهاند و صد البته سرنوشت شاعراني مانند محتشم و شهريار را ميدانيم كه از پرتو لطف و مهر امام حسين (ع) و امام علي (ع) به جايگاه و پايگاهي بينظير مبدل و به پاس آن همه لطف، شاهكارهاي ادبي ارائه كردهاند. امروز در ايام پاياني ماه صفر، سراغ شاعري عارف و بزرگ ميرويم كه به فردوسي حسين شهره است و او كسي بود كه در ابتداي زندگي چيزي از شعر نميدانست، اما توجه و عنايت حضرت امام حسين (ع)، زندگياش را متحول و دگرگون كرد.
ميرزا احمد الهامي كرمانشاهي در سال 1264 هجري شمسي در تويسركان به دنيا آمد و پس از مدتي به كرمانشاه آمد و در اين شهر سكني گزيد.
وي از هيچ يك از فنون شاعري، درك مفاهيم، لغات و عبارات و مسائل مرتبط شعر آگاه نبود و حتي عروض و قافيه شعر را نميدانست تا چه رسد به بلاغت و فصاحت زباني در شعر و شاعري. احمد در هفت سالگي در كرمانشاه به مدرسه رفت و شش ماه بعد در خواندن و نوشتن توانا شد، اما در كمتر از يك سال به دليل فقر مالي شديد، پدرش او را از ادامه تحصيل بازداشت و در اين مدت همواره به كسب و كار پدرش كمك كرد.
ميرزا احمد در 20 سالگي پدر را از دست داد و سرپرستي مادر پير و خواهرش به وي واگذار شد و پس از مدتي هم مادرش از دنيا رفت و تعدادي بچه كوچك را بايد سرپرستي و نانآوري ميكرد. وي دراين دوران به ناچار ازدواج كرد و اين سالها سختترين دوران براي او بود، چرا كه بايد نانآور كودكان ريز و درشت ميبود و كارهاي آن زمان هم درآمد چنداني نداشت و فقر احمد به جايي رسيد كه چارهاي جز قرض گرفتن مكرر از اطرافيان و خويشان نداشت.
در سن جواني و 30 سالگي به دليل رنج و محنت فراوان به بيماري سختي دچار شد و نتوانست براي تامين زندگي خود كاري كند. از همين رو تنها راهي كه براي او باقي ماند فروش وسائل زندگي با قيمت بسيار ناچيز بود.
رنج و گرسنگي زن و فرزند، تحمل بيماري و فريادهاي طلبكاران و زخم زبان آنان همه و همه ميرزا را آزار ميداد.
در اوج تنگدستي و تهيدستي بود كه ناگهان كسي را به مدد خواست كه همه عالم محتاج ذرهاي از نگاه و لطفش هستند.
ميرزااحمد به سيدالشهداء، حضرت امام حسين (ع) پناه برد و از او طلب مدد و ياري كرد و گفت: اي امام شهيد! ميبيني به چه روزي افتادهام، از تو شفاعت ميخواهم و تمنا دارم كارم را در پيشگاه خداوند اصلاح كني.
ميرزا احمد با تضرع و زاري دست به دامان پركرم حضرت امام حسين (ع) شد و تا نيمههاي شب با سوز و گداز آن قدر گريست كه از فرط گريه به خواب رفت.
در عالم خواب خود را در بياباني ديد كه سرگردان و حيران راه ميرود، ناگهان جلو چشمانش باغي پديدار شد كه رودي از كنار آن جاري است، در دو طرف باغ مرداني مؤدب نشسته و بر بالاي مجلس، سرور آزادگان جهان، حضرت سيدالشهداء (ع) بر تختي نشسته بود. ميرزا با احترام در پايين مجلس مينشيند و امام حسين (ع) از او حاجت اول را ميپرسد.
ميرزا آزار طلبكاران و درمانگياش را بر زبان ميآورد و آرزوي خود را اين چنين بيان ميكند: دوست دارم در مصيبت ائمه اطهار (ع) شعر بگويم و آن را ذخيره آخرت خود كنم.
بيدار كه ميشود، دو ركعت نماز ميگزارد و زيارت امام حسين (ع) را زمزمه ميكند. آرامش بر جان و روح بيمارش چيره ميشود و ديگر احساس درد و رنج ندارد.
چند روز بعد به واسطه مردي خدايي به آرزوي نخست خود ميرسد، مردي از راه ميرسد و مبالغي را به صورت نقد به او ميدهد كه وام و قرضهايش را ادا كند كه بعدها پي ميبرد آن مرد از سوي امام بزرگوار مامور كمك به ميرزا شدهبود.
مرد گمنام از ميرزا تقاضاي شعر ميكند، اما ميرزا پاسخ ميدهد: تا به حال شعري نگفتهام و بلد نيستم، اما وي همچنان از ميرزا شعر ميخواهد كه ميرزا با عنايت خود امام حسين (ع) لب به شعر ميگشايد و ميسرايد: به نام خداوند بينش طراز جهان داور آفرينش طراز كه مرد با شنيدن اين شعر بياختيار دهان وي را ميبوسد و لقب «فردوسي حسين» را به او ميدهد.
ميرزا احمد كرمانشاهي پس از آن شعر را به صورت جدي شروع ميكند و با استاد حسين قليخان سلطاني كلهر آشنا و وي او را متخلص به «الهامي» ميكند.
اين شاعر اهلبيت (ع) در فنون شاعري به حد كمال ميرسد و در شعرهايش وزن شعر حماسي را بر ميگزيند. پس از مدتي تصميم ميگيرد همه حماسه كربلا را به نظم درآورد و آن شكوه و عظمت و شجاعت مردان بينظيركربلا را با زبان شعر به تصوير كشد.
زبان او به قدرت و قوت فردوسي حماسهسراي بزرگ ايران زمين و شاعر معروف شاهنامه است و از همين رو اين شاعر را فردوسي حسيني ميخوانند. از او كتابي به جا مانده كه نام «باغ فردوس» را بر خود دارد.
اين كتاب در چند بخش سروده شده كه مضامين و موضوعات اين سرودهها برگرفته از روايات صحيح و كتابهاي مقاتل معتبر است. اين ديوان علاوه بر حوادث كربلا، غزليات و قصايد و دو مثنوي حسن منظم و بستان ماتم را نيز شامل ميشود. همانطور كه اشاره شد، شعرها بر وزن و سبك شاهنامه فردوسي است. شعرهاي اين شاعر آن قدر جذاب و تاثيرگذار است كه رد پاي الهامات غيبي را ميتوان در آن به وضوح ديد و اين گونه است كه شاعر، تلخيص الهامي را در شعرهايش دارد.
ميرزا احمد ماجراي خواب خود را به شعر درآورده و بسيار زيبا اين ماجرا را بيان ميكند: چو بگذشت بر سر ما سال سي فراز آمد رنج و اندُه بسي شدم از سُم رخش غم پايمال گرفتار و پابست مشتي عيال به دهر از دِرَم بود دستم تهي بدان سان كه از ميوه، سرو تهي شبي چاره جستم از آن چارهساز زدم بر به دامانش دست نياز كه اي روح پاك تن ممكنات از اين تنگدستي مرا ده نجات همي گفتم و ريختم آب چشم بسي بودم از بخت وارون به خشم يكي بزم ديدم چه بزم بهشت تو گفتي كه بودنش ز مينو سرشت بدان بر نشسته يكي شهريار كه روي خدا از رخش آشكار يكي تشنه بودم شدم سير آب يكي ذره بودم شدم آفتاب دو صد شكر كافروخت زان محفلم به نور حسيني چراغ دلم تعاليالله از بخت بيدار من كه آن شب در آن خواب شد يار من شروع كتاب شعر او مانند شاعران قرون گذشته، در توحيد خداوند متعال است كه اين گونه آغاز ميشود: به نام خداوند بينش طراز جهان داور آفرينش طراز كه نامش بود زيور نامهها سخن را هم او گرم هنگامهها خداوند روزي ده مهربان كه كودك به نامش گشايد زبان و شعرهاي بعدي به ترتيب در نعت پيامبر (ص) و منقبت امام علي (ع) و ستايش حضرت زهرا (س) و ... است. احمد الهامي ماجراي كربلا را از بييار ماندن مسلم بن عقيل در كوفه شروع ميكند و چه زيبا تنهايي او را در اين شهر به تصوير ميكشد.
تنهايي كه نشاني از ذلت و خواري ندارد، بلكه سراسر شجاعت و همت و عشق به امام حسين (ع) است.
جهاني و يك آسمان وفا پسر عم فرخنده مصطفي زماني به هر سو همي بنگريست به تنهايي خويش لختي گريست همي گفت با خود كه گشت اي دريغ نهان آفتاب اميدم به ميغ سپهرم ببندم بيفكند پست ز دامان شاهم جدا كرد دست دريغا كه دور از ديار آمدم درين مرز بيغمگسار آمدم و در جايي حمله مسلم بر سپاه كوفه و نيز تصوير حماسي روشني از شهامت و اقتدار مسلم را به زيبايي به تصوير ميكشد. در اين تنهايي و با مدد گرفتن از ياد و خاطره امام علي (ع) و پيامبر (ص) روحي مضاعف ميگيرد و شاعر چه زيبا سروده است: بر آهيخت برّنده تيغ از نيام چو تندر خروشيد و بگرفت نام: كه مسلم منم مرگ هر بدگهر علي ولي را برادر پسر نبي دوده و هاشمي گوهرم خدا را يكي تيغ پر جوهرم منم ناوك شست پروردگار رها گشته از دست پروردگار چو من مرد نبود درين روزگار مرا شير حق بوده آموزگار بگفت اين و زد بر سپاه گران به جنگ اندر آويخت با كافران پس از شرح درگيريهاي مسلح و اسارت، به شهادت او ميرسيم كه شاعر اين گونه ميسرايد:
بداختر سر از پيكرش كرد دور
بدو زار بگريست كيوان و هور
جدا چون سرپاك سالار كرد
تن از بام كاخش نگونسار كرد
تني از بر باره شد سرنگون
كه چشم نبي در غمش ريخت خون
چو آن پاك تن بر زمين اوفتاد
تزلزل در عرش برين اوفتاد
همه آفرينش بدو خون گريست
از آن جمله پيغمبر افزون گريست
بخش بعدي آغاز مبارزه قاسم بن الحسن (ع) و شهادت اوست و پس از آن، به داستان شهادت حضرت ابوالفضل (ع) ميرسيم:
كنون از ني دل برآرم نوا
سخن داغ از ساقي نينوا
در جايي هم روايتي از ابوحمزه ثمالي در فضيلت حضرت عباس (ع) به نظم در آمده است و بعد از آن به ماجراي آب آوردن آن حضرت برميخوريم:
سپس آن مشك خوشيده را پر نمود
بزد اسب آمد به هامون ز رود
به دوش اندرش مشك و دل پر زتاب
روان شد سوي خيمهها با شتاب
چو ديدند لشكر كه سالار شاه
برد مشك پر آب زي خيمهگاه
برآوردشان گوهر بد به جوش
ز هر سو كشيدند بر هم خروش
پس از سوگ عبدالله بن حسن
من از سوگ قاسم سرايم سخن
چه قاسم، پسرزاده مرتضي
روان تن شاه دين، مجتبي
اين ابيات شروع قسمت اول شعر با اين توضيح است؛ آغاز داستان در ستايش شاهزاده قاسم بن الحسن است؛ پس از معرفي قاسم، قسمت بعد با اين عنوان شروع ميشود: اذن نبرد خواستن شاهزاده قاسم از عم بزرگوار و نپذيرفتن آن حضرت و زاري شاهزاده و دلداري مادر:
به مرگ برادر دلم گشت خون
روانم بفرسود و تن شد زبون
بفرما بدان سو كه او بار بست
بتازم من اي شاه بالا و پست
در قسمت بعد به «خواهش مادر شاهزاده از امام حسين (ع) ميدان رفتن فرزند را و نپذيرفتن آن حضرت …» اشاره ميشود:
چو آمد، ز شه خواست اذن نبرد
چرا گشت نوميد و رخسار زرد؟
همانا نه شايان ناورد بود
فدا گشتنت را نه در خُورد بود
جوانم يتيم است، مشكن دلش
به بزم شهيدان بده منزلش
در اين قسمت، اصرار قاسم را ميبينيم كه با كلي دلايل و صحبتهاي ديگر، امام حسين(ع) به او اجازه رفتن به ميدان بدهد:
به جانِ همين تاجور شهريار مرا
وا رهان از غمِ روزگار گمان كن مرا
حق بدان شه نداد چنان دان كه قاسم ز مادر نزاد تو تنها و بدخواه، چندين هزار نمانده ز ياران يكي نامدار عنوان قسمتي ديگر اين است: «به ميدان فرستادن امام، قاسم را و گفتوگوي آن جناب با عمر و حمله كردنش به لشكر» به شكل كفن كرد رختش به بر زدش بوسه بسيار بر چشم و سر بگفت اين تو، اين پهنه رزمگاه برو كهت خداوند بادا پناه و در اين قسمت است كه رجزخواني قاسم شروع ميشود: منم قاسم آن صفدر نامور قسيم جحيم و جنان را پسر حسن ـ شاه ابرار ـ باب من است كجا چرخ را توش و تاب من است نيا مصطفي، مام بابم بتول كه زهرا همي خواند او را رسول اوج حماسه در اين جا شروع ميشود و قاسم شاد است كه به آرزوي ابتدايي خود يعني رفتن به رزمگاه رسيده است. عنوان قسمت بعد اين است: «برانگيختن عمر سعد، ازرق شامي را به رزم شاهزاده قاسم و فرستادن دو پسران خويش را به ميدان آن جناب» چو با آن سرافراز شد روبهرو بيفكند پيچان سنان سوي او شهنشاه زاده ندادش امان بدو تاخت توسن، چو باد دمان بزد تيغ و از پيكرش دست راست بيفكند وز پهنه فرياد خواست عنان را بپيچيد نامرد از او سوي ازرق بدگهر كرد رو همي رفت و خون ميچكيد از برش زره پر ز خون و نگون مغفرش به نزد سپاه آمد و جان سپرد خدايش سوي آتش تيز برد شاعر در بخش بعدي به «كشته شدن ازرق شامي به دست شاهزاده گرامي» ميپردازد: ز ازرق چو شد كشته آن چار پور هُش از مغز او گشت يكباره دور در اين قسمت، شاعر به شجاعت قاسم ميپردازد و نبرد جانانهاي كه بادشمنان پليد داشته است. در قسمت بعد تصويري عاشقانه و درام را ميبينيم با اين عنوان: «رفتن شاهزاده به وداع مادر» بزد بوسه داماد بر دست شاه به پردهسرا نارسيده هنوز از آن بركشيده سرادق به گوش رسيدش ز غمديده مادر، خروش كه ميگفت اي سروِ باغ حَسَن سرورِ دل و جانِ ناشادِ من شهِ يثربي را برادر پسر يتيم جوان يادگار از پدر ندانم چه پيش آمد از دشمنت؟ چه آمد ز پيكار اهريمنت… در قسمت بعد، پس از وداع مادر، شعر «رفتن شاهزاده قاسم، بار ديگر به ميدان و شهيد گشتن آن جناب» شروع ميشود: نشست از بر باره بادپاي به پيكار دشمن بر آمد ز جاي دو زلف از كمندش دلاويزتر خود از تيغ برنده خونريزتر اوج حماسه را در اينجا ميتوان ديد: چنان سود بر دسته تيغ، دست چنان جنگ را آستين برشكست چنان بر دو ابرو بيفكند چين چنان زد به كوفي سپه، خشمگين كه سالار لشگر، دل از جان بريد تو گفتي اجل را برابر بديد بلرزيد از او پيكر كوهسار زمين گشت جنبنده سيمابوار زمين را چو پر كرد از كشتگان برانگيخت اسب و بيفشرد ران به سوي علمدار بدخواه تاخت سبك تيغ و بازوي مردي فراخت كه سازد درفش سپهبد نگون كشد پيكر نابكارش به خون سپاه از سوار و پياده دمان گرفتند گردش به تير و كمان سبك در يكي حمله، شير نبرد از آنان بيفكند هشتاد مرد… پس از ذكر رشادتهاي قاسم، به شهادت آن جوان رعنا ميپردازد: به ناگاه از تيرباران سخت بشد بارهاش پست و برگشت بخت پياده چو شهزاده قاسم بماند به پهلوي او كافري نيزه راند همان نيزه كار جوان را بساخت دو اسبه اجل بر سر او بتاخت چو ديدندْش افتاده از كار جنگ گرفتند گردش سپه، بيدرنگ يكي نيش خنجر زدش بيدرنگ يكي زد به زوبين، يكي زد به سنگ يكي زد به تيرش، دگر يك به تيغ يكي با زدوده سنان اي دريغ ز پاي اندر افتاد، سرو جوان ز هر حلقهاش جوشش خون روان … قسمت آخر شعر به «آوردن امام (ع) پيكر شاهزاده ناكام را در خيام حرم و مويهگري اهل حرم محترم بر او» اشاره ميشود: بگفت اين و بگرفت در پيش زين تن پاك شهزاده نازنين به سوي سراپرده آورد باز خروشيد كاي بانوان حجاز! شاعر در 607 بيت، ماجراي قاسم بن الحسن (ع) را با زبان نظم به تصوير ميكشد و با لحني حماسي به شجاعت و رشادت اين جوان برومند ميپردازد. اينجاست كه در مييابيم، جوانان كربلا چگونه درس ايثار و شجاعت و شهامت در پيشگاه سرورشان حسين(ع) پس دادهاند. كساني كه شهادت برايشان شيرينتر از زندگي دنيوي بود. قاسمي كه با تمام جوانياش، توانست موجي از لشكر پليد دشمن را به عقب براند و تعداد زيادي را به هلاكت برساند. شهامت و پيكار قاسم از نگاهي ديگر، عشق به زندگي بود. چون براي او سخت بود كه دشمن به آن حريم محترم وارد شود. ميرزا احمد الهامي پس از سالها زندگي در كرمانشاه به سال 1325 هجري قمري بدرود حيات گفت. از او اثر ماندگاري به جا ماند كه نتيجه توجه امام حسين (ع) به اوست. جالب اينكه احمد الهامي سه فرزند به يادگار داشت كه يكي از آنها شاعر معروف ابوالقاسم لاهوتي است. اين شاعر معروف نيز در سال 1246 هجري شمسي در كرمانشاه متولد شد و به سال 1336 هجري شمسي در مسكو درگذشت. لاهوتي از شاعران نوآوري بود كه شعرش به شعرهاي شيدايي نزديك بود. اثر معروف او «سنگر خونين» است كه از يكي از شعرهاي ويكتور هوگور ترجمه شده و به نظم درآمده است.
رسول شکری نیا
منتشر شده در خبرگزاری فارس:
https://www.farsnews.ir/amp/8811260255
رسول شکری نیا